از یک مترسک...

ساخت وبلاگ
   هنوز نفس میکشیدم ... قرار بود این جمله امیدی باشد که فراموش کنم، فراموش کنم چیزی یا کسی را در گذشته ... و  مثل یک تلفن همراه دکمه بازگشت به تنظیمات کارخانه را لمس کرده و از آن به بعد بشوم یک من جدید...  که اگر قبل ترها به امید کسی نفس کشیده بودم ؛ حالا... امید به زندگی شده بود اینکه همه میگفتند" تو هنوز زنده ای" . خب راست میگفتند؛  از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imscarecrowa بازدید : 7 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1396 ساعت: 16:15

    شیشه ماشین را پایین داده بودم و با بی حوصلگی هرچه تمام تر منتظر بودم تا سومین مسافر هم بیاد و جوان راننده رضایت داده و  حرکت کند...نه به خاطر اینکه گرما کلافه ام کرده بود، دلم به حال کله کچل خودش میسوخت که زیر آفتاب میدرخشید؛ معلوم نبود چطور پادگان را پیچانده برای اینکه دو قرون گیرش بیاید...     توی راه، ترکیه را تصور میکردم وقتی که با چه لذتی از زندگی در آنجا حرف می زد و همزمان دنده خودرو اش را از دو به سه و از سه به چهار عوض میکرد...    "میدونی اینجا مکانیک سیالات خوندم، تاسیسات پادگان رو پای من میچرخه. بهم میگن اگه واستی، همینجا استخدامی... رو هوا میزنن امثال منو... اما میدونی ترکیه یه از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : مستقیم,تُرکیه, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 15 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

      چشمانم بزور تا نیمه باز شد...روبرویم چهره ای اشنا...میگفت «بلند شو دیر شده»...کسی هم آن طرفتر میگفت «کل سالو تو ملکوته»...کاپیتان اما، فریاد میزد «از روی عرشه بیا پایین»...من اما نمیامدم...هوای عرشه هوای خوبی بود...صدای مرغان دریایی، گوشم را مینواخت و نسیمی یواش پوستم را نوازش میکرد...دوباره ته صدایی توی گوشم پیچید و حال خوبم را دزدید... «بیدار شو دیگه لعنتی» پشت کرد و به طرف اینه رفت...به جزیره ای زیبا نزدیک میشدیم؛ انقدر نزدیک که میتوانستم، دختری را که با چتر صورتی رنگ و دامن گل دار سفیدش کنار ساحل منتظر بود را ببینم... خودش بود؟ اری...موهایش در باد پریشان بود و معصومانه نگاهم میکرد.. از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : کاپیتان, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 14 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

    امیرمحمد داشت با دودهای سیگارش هوای اطراف میزمان را خاکستری میکرد... میگفت بکش...همانطور که با فنجان ور میرفتم گفتم «شیرشو حرومم کرده اگه بکشم»...هندزفری توی گوش راستم بود و صدای اهنگی که آن روزها زیاد گوش میکردمش را توی جمجمه ام می پیچاند...من توی حال خودم بودم؛ او توی حال خودش بود و به گمانم آنجا، هیچ کس مثل ما توی حال خودش نبود...سیگار دوم را خودم دادم دستش گفتم« بکش؛ سهم منو، تو بکش...» پوزخندی زد ، با فندکی که بازیچه انگشتان من شده بود؛ سیگار دومش را روشن کردم...بعد از آن،  هی سیگار کشید... لابد سومی و چهارمی و پنجی را هرکدام به نیابت کسی دود میکرد؛ پلیر هم هی آن آهنگ را توی گوش من ب از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : دود,کردن, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 15 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

آوازی را که تازه درکلاس زبان یاد گرفته بود بلند بلند میخواند...یادشان داده بودند بلند و کش دار کلمات را تلفظ کنند و مانند اجرای اپرا دستهایشان را تکان دهند...با یک حالت انزجار مسخره ای پرسیدم: " دایی جون شعر فارسی تو مدرسه یادتون ندادن"... - اَه باز گفت مدرسه؛ منو یاد اونجا ننداز دایی... پشت میز تحریر صورتی رنگش نشستم...کتاب کار فارسی شو علوم تجربی و یک کتاب داستان کودکانه به زبان انگلیسی و مداد رنگی و جامدادی اش روی میز بود... پاک کنی را که خودم برایش خریده بودم از جامدادی درآورده و بو کردم...همانطور که داشت وسط کلاس قدم هایش را سنگین برمیداشت، با یک دست گوشه مقنعه سرمی ای رنگش را به طرف پای از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : سین,مثل, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 11 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

    وقتی همه آن دخترکهایی که روپوش سفید به تن داشتند، جمع شده بودند دور میز آزمایشگاه ، معلوم بود که آزمایش جالبی انجام شده بود، اما کسی بینشان بود که سرش را خسته تکیه داده بود به  کمد های چوبی سفید و آبی و خیلی اروم و نه از کنجکاوی به همان میز آزمایشگاهی، خیره بود؛ عینک ایمنی شیشه ای، روی سرش بود و ماسک سفید آویزان زیر گلویش ، مرا یاد سرفه هایی مینداخت که آن روزها خیلی نگرانم کرده بود...معلوم بود که این عکس سلفی کاملا اتفاقی گرفته شده بود، عکاس،که حتما قرار بود عکسش را پست اینستا کند و زیرش بنویسد «منو و بچه ها و یک آزمایش فوق العاده و خوشگل، یهویی...»لبخند مسخره ای روی لب داشت و هیچ کس  توی از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : نانحس,جهان,بودی, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 9 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

» نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید.

از یک مترسک......
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : خوابم,برد,کوچش,ندیدم, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 18 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

     فقط میخواستم حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند و منم مثل همه مجنونهای تاریخ عشق، پشت حرفهایش جان بدهم...بحث های بی سر و ته وسط مینداختم تا فقط کمی، کلمات بی روح عالم از زبان او مثل یک ملودی گوشنواز ، ذهنم را پر کنند؛ گاهی انقدر لودگی میکردم و ملتمسانه صدای لبخندش را پشت گوشی تمنا میکردم که وقتی که صدای خنده میپیچید، میخواستم تمام دنیا بدانند "او برای من خندید"...    آن شب اما، برف هم کمی مقصر بود، تقصیر داشت که آنقدر قشنگ در دل شب میبارید و آن خیابانهای سوت و کور را با تیر چراق برقهای روشنش رویایی میکرد...باور کنید این واقعیت یک عاشقی بود، که آرزو داشتم آن شب بعد از همه صحبتهای بی پایانمان؛ از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : شرح,ناقص,برفی, نویسنده : imscarecrowa بازدید : 7 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 9:28

   حکایت این روزهای شبکه های مجازی در زندگی انسان ها، حکایت همان ضرب المثل معروفی است که میگفت «نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار»...نو گاهی میشود تلگرام و کهنه هم وایبر نگون بختی که این روزها در کشور ما متروک مانده ... نو گاهی میشود اینستا و کهنه میشود فیس بوکی که هنوز طرفداران خودش را دارد...   حقیقتش این بود که من اصلا اهل این شبکه بازی های مجازی نبودم؛ اما مثل خیلی ها، آن قسمت مغز کاهی ام که وظیفه تو سری زدن به حقیر را در چنین مواقعی ایفا میکند؛ این بار هم ترسیدیم که نکند عقب ماندگی علم و تکنولوژی را بهانه کند و محکم اعتماد به نفسم را بکوبد به دیوار بگوید: «ننگ بر توی اُمل» و یادش برود که من اگر خیلی هنر داشتم مثل بچه انسان ها الان در بهترین دانشگاه و آزمایشگاه ها سخت مشغول شکافتن هسته اتم بودم...اممممما، این هم دلیل قانع کننده ای نبود که من سرکی به این شبکه ها نکشم...  تلگرام را نصب کردم ، مثل خیلی ها و نه شبیه همه، هدفم از راه اندازی تلگرام فقط و فقط خلاصه میشد در یک چیز...میدانستم که من نه اهل عکس گذاشتن های آنچنانی از خودم در پروفایل هستم و نه مثل بچه مترسک میتوانم توی گروه از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imscarecrowa بازدید : 20 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 16:43

     شلوغ بود، اما نه خیلی...پاساژ بزرگی نبود اما بزنم به تخته، انگار فروشنده هایش خیلی بیکار نمیماندند...باور کنید بعضی از آقایون هیچ پدر کشتگی خاصی با خرید کردن ندارند اما گاهی برخی از این خریدها حوصله شان را سر میبرد...کلافه یشان میکند...خب همین هم شده بود که به بهانۀ نفسی چاق کردن از فروشگاه بیرون بزنم، راستش را بگویم میخواستم با جناب مترسکی خودمان قدم بزنم...هنوز از پاساژ بیرون نیامده بودم که یکدفعه صدایی را پشت سرم شنیدم...به صورت کش داری کلمه مامان از زبان دختری ادا شد و از رویت یک مترسک خبر میداد...مثل ترمز کردن خانم ها با ماشین در سرازیری، یک آن سر از یک مترسک......ادامه مطلب
ما را در سایت از یک مترسک... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : imscarecrowa بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 18 شهريور 1395 ساعت: 15:40